عشق من و امین عشق من و امین ، تا این لحظه: 12 سال و 2 ماه و 6 روز سن داره
ازدواج من و امین ازدواج من و امین ، تا این لحظه: 10 سال و 2 ماه و 21 روز سن داره
مرجان مرجان ، تا این لحظه: 36 سال و 8 ماه و 15 روز سن داره
امین امین ، تا این لحظه: 38 سال و 7 ماه و 11 روز سن داره
نلیننلین، تا این لحظه: 5 سال و 21 روز سن داره

زندگی روزمره من

خدایا سلامتی رو از هیچکس نگیر

سلام به همین چند نفری که میان و میخونن پستهای منو خیلی وقته ننوشتم... روزای سختی رو گذروندم... روزای خیلی خیلی سخت و بد که از خدا میخوام برای هیش کی نیاره.... و برای منم دیگه تکرار نشن... تو این مدت دوبار به خاطر تبخالای شدید بیمارستان بستری شدم... وای خیلی بد بود و اصلا نمیخوام درباره ش بنویسم... یه مسافرت کیش رفتیم... امین محل کارش عوض شده و رفته دفتر تهرانسر کار میکنه... و تقریبا میشه گفت این دوری زندگیمونو شیرین کرده.... یه اتفاق دیگه هم که تو این مدت افتاد فوت مادربزرگ امین بود... که تو اوج مریضی من بود... زندگی در جریانه تو هر حالتی.... من باشم نباشم... میخوام با آرامش زندگی کنم... هنوزم گاهی به هم میریزم و عصبی و بی حوصله ...
27 دی 1395

اولین روز آبان

سلام... امروز دوباره اومدم تا بنویسم... روزای شلوغی بود... کار و چهلم بابابزرگ و سال مامان لیلا..... هنوز با مقوله فوتشون کنار نیومدم... گاهی تصور نبودنشون منو تا قعر غم فرو میبره....  از خدا براشون آرامش روح میخوام . مطمئنم که در آرامش کامل هستن و جاشون خوبه خوبه... آخه اونا انقد مهربون بودن که فقط خود خدا میدوووونه..... خودمون هم بد نیستیم... اوضاع زندگی گوش شیطون کر بهتره... قرار شد امسال هم تو این خونه بمونیم... تا قبل عید باید دندونامو درست کنم که ایشالا بعدا برای بارداری به مشکل نخورم... یه چکاپ هم باید برم... آزمایش و معاینه و همه چیزای لازم دیگه...  مامان و بابای امین هم برا چهلم اومده بودن... شب اومدن خونه ما و...
1 آبان 1395

بعد از 4 روز تعطیلی

دوباره سلام.... دفعه قبل با چه حال بدی مطلب گذاشتم... شاید خیلی از کسایی که خوندن دیگه هیچ وقت این وبلاگو باز نکنن! به هر حال معذرت میخوام از کسانی که ناراحتشون کردم... امروز بهترم... از نظر روحی خوبم! و از نظر جسمی داغون... سر و کمر و گردنم به شدت درد میکنه و کلی خون از دست دادم!!! سه شنبه صبح رفتیم اوز و دیشب برگشتیم... اونجا هم حال خوبی نداشتم مخصوصا تا چهارشنبه عصر... ولی خداروشکر بعدش خوب شدم... نمیدونم چرا انقد اعصابم ضعیف شده... از امروز یه سری تصمیمات جدید گرفتم ... اولیش اینکه مثبت اندیش باشم... دومیش اینکه به امین کمتر گیر بدم!!!! و سومیش اینکه دعا کنم کار امین درست شه و زودتر بره از اینجا.... خدا جونم کمکم کن که بتونم&nb...
24 مهر 1395

عشق من و امین.....

سلام....   این عنوان داره منو روانی میکنه.... گاهی فکر میکنم اصلا عشقی مونده؟؟؟؟ اگه مونده هم مسلما خیلی خیلی کم شده... نمیدونم همه مردا اینجورین یا فقط شوهر من... حرف گوش نکن..... کثیف.... شکموو....  پر ادعا... عصبی......... بدتر از همه قهرقهروووو و لوس!!! احساس خستگی تنها احساس این روزای منه.... احساس تنهایی... بی حوصلگی و وقتی میبینم اون عین خیالش نیست و بگو بخندش به راهه بیشتر اذیت میشم... بیشتر دلم میگیره و احساس تنهایی میکنم... تنها چیزی که این روزا همیشه و همه جا همراهمه حس تنفره و سر درد.... سر دردای بدجووور و شدید... نمیدونم امین دوس داشتنو چه جوری معنی میکنه... ولی رفتارای اون با من ، برای من اصلا معنی دوس داشتن ...
19 مهر 1395

سلام و آشنایی

سلام... هنوز نمیدونم تو این وبلاگ برای کی میخوام بنویسم... شاید بیشتر برای دل خودم!!!   این روزا دارم سعی میکنم رو روابطم با امین و خانواده ش کار کنم، خیلی حساس شده... و دارم به بچه و بارداری فکر میکنم (البته از امروز صبح) البته بین خودم و امین هم یه کم مشکل پیش اومده که باید حل و فصل شه... که ایشالا با یه کم تلاش حل میشه. من شاغلم از 8 صبح تا 5 بعد از ظهر و با امین همکاریم!!! و این یکی از بزرگترین مشکلاتمونه!!! زیاد با هم بودن... کار ، اونم این همه اصلا خوب نیست... هیچ وقت نمیتونم کدبانوگری کنم... همیشه خسته و بی حوصله م و سرسری کارارو انجام میدم... این مسائل در حال حاضضر آزارم میده و کیست آندومتریوز!!!! که البته مطمئن...
17 مهر 1395
1