ادامه بارداری...
ادامه بارداری...
سلام به دوستای خوب نی نی وبلاگی.....
من اومدم دوباره..........
بالاخره 10 شهریور رسید و من رفتم سونوگرافی 8 هفتگی.... وقتی دستگاهو گذاشت رو شکمم خودم زود فسقلی رو دیدم.... حتی قلبش به وضوح دیده میشد..... خیلی حس خوبی بود وقتی صدای قلبش رو پخش کرد دیگه اصلا یه جوری شدم که نمیتونم وصف کنم یه حسی آمیخته با ترس و شوق ......
خدایا عظمتتو شکر.......
چقدر عجیب بود اون لحظات وقتی اومدم بیرون از قیافه م نمیشد فهمید خوشحالم یا ناراحت.... واقعا حال عجیبی داشتم....
حالا میدونم یه نی نی کوچولو تو شکم من در حال رشده و من دوتا قلب دارم....
خدا جووونم حفظش کن برام... اینکه حسش نمیکنم خیلی برام استرس زا شده... همه ش میپرسم ازش... میگم نی نی هستی؟؟؟؟
که البته نی نی جوابی نمیده!!!!
توکل کردم به خدا و جفتمونو سپردم به خودش....
تورو خدا دعا کنید من این دورانو با آرامش و سلامتی بگذرونم.... ممنونم از همه تون
حالا از شرایط این روزا بگم:
از 8 صبح تا 5 بعد از ظهر که سرکارم... و واقعا وقتی میرسم خونه به طرز عجیب و غریبی خسته م.... همسرم واقعا کمک میکنه ولی خب خیلی کم خونه س...
تو محل کارم هنوز نگفتم که باردارم... و این خیلی بده...
شوهرم صبح ها با صدای عوق زدنای من بیدار میشه....
ولی تو طول روز مجبورم همه ش وانمود کنم که خوبم... یکی از همکارام هم گیر داده بهم نمیدونم از کجا فهمیده!!!
این وسط یکی دیگه از همکارا هم بارداره! البته اون از من خیلی جلوتره....
دیگه فک کنم همه چیزو گفتم...
خلاصه که دعامون کنید ممنونم از همه تون
من اومدم دوباره..........
بالاخره 10 شهریور رسید و من رفتم سونوگرافی 8 هفتگی.... وقتی دستگاهو گذاشت رو شکمم خودم زود فسقلی رو دیدم.... حتی قلبش به وضوح دیده میشد..... خیلی حس خوبی بود وقتی صدای قلبش رو پخش کرد دیگه اصلا یه جوری شدم که نمیتونم وصف کنم یه حسی آمیخته با ترس و شوق ......
خدایا عظمتتو شکر.......
چقدر عجیب بود اون لحظات وقتی اومدم بیرون از قیافه م نمیشد فهمید خوشحالم یا ناراحت.... واقعا حال عجیبی داشتم....
حالا میدونم یه نی نی کوچولو تو شکم من در حال رشده و من دوتا قلب دارم....
خدا جووونم حفظش کن برام... اینکه حسش نمیکنم خیلی برام استرس زا شده... همه ش میپرسم ازش... میگم نی نی هستی؟؟؟؟
که البته نی نی جوابی نمیده!!!!
توکل کردم به خدا و جفتمونو سپردم به خودش....
تورو خدا دعا کنید من این دورانو با آرامش و سلامتی بگذرونم.... ممنونم از همه تون
حالا از شرایط این روزا بگم:
از 8 صبح تا 5 بعد از ظهر که سرکارم... و واقعا وقتی میرسم خونه به طرز عجیب و غریبی خسته م.... همسرم واقعا کمک میکنه ولی خب خیلی کم خونه س...
تو محل کارم هنوز نگفتم که باردارم... و این خیلی بده...
شوهرم صبح ها با صدای عوق زدنای من بیدار میشه....
ولی تو طول روز مجبورم همه ش وانمود کنم که خوبم... یکی از همکارام هم گیر داده بهم نمیدونم از کجا فهمیده!!!
این وسط یکی دیگه از همکارا هم بارداره! البته اون از من خیلی جلوتره....
دیگه فک کنم همه چیزو گفتم...
خلاصه که دعامون کنید ممنونم از همه تون
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی
