عشق من و امین عشق من و امین ، تا این لحظه: 12 سال و 2 ماه و 4 روز سن داره
ازدواج من و امین ازدواج من و امین ، تا این لحظه: 10 سال و 2 ماه و 19 روز سن داره
مرجان مرجان ، تا این لحظه: 36 سال و 8 ماه و 13 روز سن داره
امین امین ، تا این لحظه: 38 سال و 7 ماه و 9 روز سن داره
نلیننلین، تا این لحظه: 5 سال و 19 روز سن داره

زندگی روزمره من

ادامه ی آنچه گذشت....

1398/7/15 14:11
نویسنده : مرجی جون
239 بازدید
اشتراک گذاری

رو تخت اتاق عمل دراز کشیدم... یکی اومد گفت بلند شو و بعد دوتا تزریق تو کمرم یکمی سوزش داشت.... انگار یه آب سرد از کمرم دوید تو پاهام... پاهام به گزگز افتاد.... و دیگه کلی سرم و کنترل فشار و تنفس و همه چی بهم وصل بود... پرده رو کشیدن... دکترم اومد دیدنش دلگرمم کرد... حالمو پرسید و پرسید خوش زخمی؟ گفتم نه.... گفت پس جذبی نمیزنم برات.....

بعد گفت پاتو بلند کن! بلند کردم اما اونا کارشونو شروع کردن.... همه ش داشتم سعی میکردم بفهمم اون پشت چه خبره.... یهو دو سه تا تکون محکم خوردم... بعدش دستیار دکترم ساق دستشو گذاشت رو شکمم و فشار داد.....فشااااااااااااااااار دادا.... انگار داشتم طبیعی میزاییدم! و صدای دکترم رو میشنیدم که میگفت چقد آب دور جنین کمه! بند ناف هم داره!!!

صدای گریه ی دخترم پیچید تو اتاق..... نمیتونم حس اون لحظه رو بیان کنم... یه جور عجیبی بود و باورنکردنی! یه نی نی از تو شکم من درآورده بودن..... بردنش رو تختش که تمیزش کنن تا جا داشت سرمو چرخوندم طرفش که بعدا باعث گردن درد شد البته تا 24 ساعت بعد عمل خوب شدم.

پرستار آوردش نزدیک صورتم و آروم شد... بوسیدمش دوس داشتم بغلش کنم ولی دستام گیر بود.... و بعد بردنش برای ویزیت و لباس و....

دکتر بخیه های منو زد با دقت و حوصله .... انگار با چرخ خیاطی دوخته بود.... یهو لرز کردم... دندونام میخورد به هم.... بعد عمل بردنم تو ریکاوری... خیلی سرد بووووووود و من وحشتناک می لرزیدم...

برام بخاری گذاشتن... دکترم اومد پیشم... چقد دوسش دارم❤️ 

بعد دخترمو آوردن! وای باورم نمیشد لباسایی که آورده بودیم تنش بود خدای من..... یه کم شیر خورد فرستادن دنبالش که بره بالا متخصص اطفال ببینتش و رفت.... و دوباره لرززززززز

پاهام اصلا نبووووووود... نمیتونستم گرم شم... گفتن از عوارض بی حسیه... یهو دو نفر اومدن با یه برانکارد واااااااااااای از رو تخت که بلندم کردن بذارن رو برانکارد خیلی وحشتناک بوووود... بی حسی دیگه فقط تو پاهام بود... شکمم حس داشت و درد....

از اتاق عمل که اومدم بیرون یادمه شوهرم و مامانم اونجا بودن.... و فک کنم مادر شوهر و پدر شوهرمم بودن!

درد داشتم........ نمیدونم چرا دیدمشون گریه م گرفت.... از امین پرسیدم دیدیش؟؟؟ گفت آره خیلی قشنگه! گفت تو دیدیش؟ گفتم شیرم دادم بهش!!! رفتیم تو اتاق  خواهر شوهرامم بودن... دخترمو آوردن دیگه دردا یادم رفت.... فقط تو بغلم آروم میموند....

بازم انتقال از رو برانکارد به تخت دردناک بود.... ساعت 3 ملاقات بود... من خیلی درد داشتم... خیلی.... ملاقات 3 تا 5 بود ولی همه تا نزدیکای 7 بودن... دیگه گفتم برید تورو خداااا... کلافه بودم... فقط مامان و امین موندن پیشم...

برام شیاف گذاشتن و کم کم خوردن مایعات رو شروع کردم پرستار اومد گفت ساعت 8 باید از رو تخت بیای پایین............ ساعت 8 اومد گفت پاشو... واقعا سخت بود ولی نه اونقدر که فکر میکردم... وقتی بلند شدم کف اتاق پر از خون شد........ رفتیم تو حمام و دوش گرفتم و با حال خیلی بهتری اومدم بیرون.... و دیگه شروع کردم به راه رفتن............... نلین تا صبح نخوابید و فقط تو بغل خودم آروم میگرفت و تا صبح کلی بچه به بغل راه رفتم!!!!! 

ببخشید اگه بد نوشتم و طولانی... ایشالا قسمت همه بشه.

پسندها (2)

نظرات (0)