عشق من و امین عشق من و امین ، تا این لحظه: 12 سال و 2 ماه و 6 روز سن داره
ازدواج من و امین ازدواج من و امین ، تا این لحظه: 10 سال و 2 ماه و 21 روز سن داره
مرجان مرجان ، تا این لحظه: 36 سال و 8 ماه و 15 روز سن داره
امین امین ، تا این لحظه: 38 سال و 7 ماه و 11 روز سن داره
نلیننلین، تا این لحظه: 5 سال و 21 روز سن داره

زندگی روزمره من

استقرار در منزل جدید

سلام به عزیزان دلی که مطالبم رو میخونن.... اثاث کشی پیرمون کرد واقعا سخت بووود موهام سفید شده.... نازک نارنجی نیستم ولی سخت بود واقعا.... صبح تا شب سرکار باشی شب تازه بری خونه تو 2 ساعت مگه چی کار میشه کرد........ یک ماه طول کشید تا مستقر شدیم... اینجا دو خوابه س و خیلی بزرگ و خوبه... جون میده واسه نی نی... ولی احساس میکنم بدنم اصلا آمادگی و توانایی بچه دار شدن نداره... خیلی ضعیف شدم... زود مریض میشم...  البته فک کنم باید اول یه چکاپ بدم ببینم اوضاع احوالم چطوره... راستی نمیدونم با فتق باید چی کار کنم...؟ حتما باید درمان شه اول؟ جراحی.... وااااااااااااای چقد کار دارم... تازه حسابای 95 هم کلی عقبه.... اوخ اوخ... برم که کلی کار د...
16 خرداد 1396

منزل جدید - البته اجاره ای -

سلام..... وقت همگی بخیر و خوشی... بالاخره جمعه 15 اردیبهشت اثاث بردیم به خونه جدید... ولی هنز توش مستقر نشدیم و پیش مامان ایناییم شبا... خونه نیاز به تمیز شدن داره... ما هم که از صبح تا شب سرکار... ولی دیگه فک کنم از فردا بتونیم تو خونه مستقر شیم... اگه امشب آشپزخونه ردیف شه دگه راهی نیست تا استقرار... وقتی بمونیم تو خونه خب مسلما کارا سریعتر پیش میره ایشالا... خونه خوبی به نظر میرسه بزرگه موقعیتش هم خوبه... تازه با خاله مریم هم همسایه شدیم امیدوارم اوضاع زندگیمون بهتر شه...
18 ارديبهشت 1396

تلاش.....

سلام علیکم.... یه خونه پسندیدیم گنده تر از جیبمون.... ولی خوبه برا خونه آدم بهش فشار بیاد خوبه... الان مجبوریم پولشو جور کنیم... جالبیش اینه امین گفته تو این خونه میشه بچه دار شد!!! فک کن!!! فعلا در تلاشیم برا جور کردن پول رهنش... ایشالا که دفعه بعدی که میام مینویسم رفته باشیم توش.... ...
3 ارديبهشت 1396

سال 96

سلام... بعد از مدتها... سال نو مبارک... خدایا امسالمون بهتر از پارسال و بهتر از همه ی سالهامون باشه... به شدت دنبال خونه میگردیم... میخوایم جا به جا شیم... این خونه دیگه داره خیلی اذیت میکنه... مثلا همین دیشب شام ماکارونی داشتیم و ظرفا به شدت چرب بود...ولی موتورخونه خاموش شده بود و آب سرد بود. مامان اینا شب عید یهو تصمیم گرفتن خونه رو بنایی کنن... کل اسفند به جز پنجشنبه جمعه ها شبا پیش ما بودن... تو همون روزا هم حس کردیم خونه خیلی کوچیکه هم فشار آب و سرد و گرم شدن شوفاژ و آب پدرمونو درآورد و خلاصه با صاحب خونه صحبت کردیم زودتر از موعد بلند شیم که خدارو شکر قبول کرد.... الانم هر شب دنبال خونه ایم و برا خونه مون مشتری میاد...!!! اصلا ...
27 فروردين 1396

خدایا سلامتی رو از هیچکس نگیر

سلام به همین چند نفری که میان و میخونن پستهای منو خیلی وقته ننوشتم... روزای سختی رو گذروندم... روزای خیلی خیلی سخت و بد که از خدا میخوام برای هیش کی نیاره.... و برای منم دیگه تکرار نشن... تو این مدت دوبار به خاطر تبخالای شدید بیمارستان بستری شدم... وای خیلی بد بود و اصلا نمیخوام درباره ش بنویسم... یه مسافرت کیش رفتیم... امین محل کارش عوض شده و رفته دفتر تهرانسر کار میکنه... و تقریبا میشه گفت این دوری زندگیمونو شیرین کرده.... یه اتفاق دیگه هم که تو این مدت افتاد فوت مادربزرگ امین بود... که تو اوج مریضی من بود... زندگی در جریانه تو هر حالتی.... من باشم نباشم... میخوام با آرامش زندگی کنم... هنوزم گاهی به هم میریزم و عصبی و بی حوصله ...
27 دی 1395

اولین روز آبان

سلام... امروز دوباره اومدم تا بنویسم... روزای شلوغی بود... کار و چهلم بابابزرگ و سال مامان لیلا..... هنوز با مقوله فوتشون کنار نیومدم... گاهی تصور نبودنشون منو تا قعر غم فرو میبره....  از خدا براشون آرامش روح میخوام . مطمئنم که در آرامش کامل هستن و جاشون خوبه خوبه... آخه اونا انقد مهربون بودن که فقط خود خدا میدوووونه..... خودمون هم بد نیستیم... اوضاع زندگی گوش شیطون کر بهتره... قرار شد امسال هم تو این خونه بمونیم... تا قبل عید باید دندونامو درست کنم که ایشالا بعدا برای بارداری به مشکل نخورم... یه چکاپ هم باید برم... آزمایش و معاینه و همه چیزای لازم دیگه...  مامان و بابای امین هم برا چهلم اومده بودن... شب اومدن خونه ما و...
1 آبان 1395

بعد از 4 روز تعطیلی

دوباره سلام.... دفعه قبل با چه حال بدی مطلب گذاشتم... شاید خیلی از کسایی که خوندن دیگه هیچ وقت این وبلاگو باز نکنن! به هر حال معذرت میخوام از کسانی که ناراحتشون کردم... امروز بهترم... از نظر روحی خوبم! و از نظر جسمی داغون... سر و کمر و گردنم به شدت درد میکنه و کلی خون از دست دادم!!! سه شنبه صبح رفتیم اوز و دیشب برگشتیم... اونجا هم حال خوبی نداشتم مخصوصا تا چهارشنبه عصر... ولی خداروشکر بعدش خوب شدم... نمیدونم چرا انقد اعصابم ضعیف شده... از امروز یه سری تصمیمات جدید گرفتم ... اولیش اینکه مثبت اندیش باشم... دومیش اینکه به امین کمتر گیر بدم!!!! و سومیش اینکه دعا کنم کار امین درست شه و زودتر بره از اینجا.... خدا جونم کمکم کن که بتونم&nb...
24 مهر 1395

عشق من و امین.....

سلام....   این عنوان داره منو روانی میکنه.... گاهی فکر میکنم اصلا عشقی مونده؟؟؟؟ اگه مونده هم مسلما خیلی خیلی کم شده... نمیدونم همه مردا اینجورین یا فقط شوهر من... حرف گوش نکن..... کثیف.... شکموو....  پر ادعا... عصبی......... بدتر از همه قهرقهروووو و لوس!!! احساس خستگی تنها احساس این روزای منه.... احساس تنهایی... بی حوصلگی و وقتی میبینم اون عین خیالش نیست و بگو بخندش به راهه بیشتر اذیت میشم... بیشتر دلم میگیره و احساس تنهایی میکنم... تنها چیزی که این روزا همیشه و همه جا همراهمه حس تنفره و سر درد.... سر دردای بدجووور و شدید... نمیدونم امین دوس داشتنو چه جوری معنی میکنه... ولی رفتارای اون با من ، برای من اصلا معنی دوس داشتن ...
19 مهر 1395